مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

دغدغه ی یک مادر

دیروز صبح داشتم میرفتم برای امتحان، بغض کرده بودم!!! خیلی سختم بود تا بعد از ظهر تنهات بذارم... یکم عکساتو از گوشیم دیدم و سرمو چرخوندم به طرف بیرون ماشین... چقدر زود دلم برات تنگ شده بود... گذشت اما به سختی... اما باید دیگه کم کم هم تو هم من به این وضعیت عادت کنیم.
19 اسفند 1391

خرید لباس عید

چند روز بود که شیر نمی خوردی، تا بغلت می کردم شیرت بدم گریه می کردی، خیلی ناراحت بودم با سرچی که کردم و سوال و جواب از دوستام فهمیدم بعضی بچه ها تو یک مقطع زمانی ( ٣-٧ ماهگی) چون هوشیار می شن و می خوان که بهشون توجه بشه شیر نمی خورن و نباید به زور به اونها شیر داد ... خیالم راحت شد میگذاشتم قشنگ گرسنه بشی بعد می گرفتمت شیرت میدادم، تا هم ول می کردی دیگه بهت نمی دادم تا خوب شدی  چهارشنبه هم با عزیز و دایی و زندایی رفتیم خونه خاله جون، خیلی دنبال لباس واسه عیدت بودم آخر هم چیزی نخریدم تا دیروز بعد از ظهر که با عمه جون رفتیم بیرون و لباس و شلوار پیش بندی و کلاه برات خریدم، تنت کردم فقط قربون صدقه ات میرفتیم من و بابایی تا اینکه ...
14 اسفند 1391

حرکت ارادی دست

الان چند روزه چیزی میارم طرفت دستاتو میاری بالا و میخوای بگیری تو دستت،‌ اما هنوز نمیتونی.  صورتمو میارم نزدیک صورتت باهات حرف میزنم تو هم دستهاتو میزنی به لبهام و حرف می زنی. صبح ها خیلی سرحالی ، می خندی ، بازی می کنی ، حرف می زنی و ...
5 اسفند 1391

سال تولد

بابایی سال میمون و مامانی سال ببر (پلنگ) به دنیا اومده اما پسر گلمون آقا مهدی یار سال اژدها (نهنگ) به دنیا اومد...
1 اسفند 1391

یک شب و دو نعمت

امشب شب میلاد امام حسن عسگری (ع) و شب عقد من و باباییه، یعنی سه سال قبل چنین شب عزیزی (سوم فروردین ٨٩) من و بابایی قشنگترین ساعات عمرمونو داشتیم تجربه می کردیم و اما پارسال هم یک چنین شبی یعنی ٣٠ بهمن بود که باز لطف خدا شامل حالمون شد و خدای مهربون مهدی یار عزیزم رو به ما داد، خدا را همیشه شکر می کنم ... به خاطر این نعمت های بزرگ ... همسری صبور و مهربون که هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم و پسر سالم و خوشگلی مثل تو که شدی همه وجود من و بابایی... اگه به خاطر این نعمت ها روزی هزار رکعت نماز شکر بخونم باز هم کمه ... خدایا هزاران هزار بار شکرت اما تو ... هر روز دوست داشتنی تر از روز قبلی... همه دوستت دار...
30 بهمن 1391

صبر

دیشب مهدی یارم دلش درد می کرد و گریه می کرد،‌ داد می زد و گوله گوله اشک می ریخت دلم داشت از جا کنده می شد... ختنه کردیمت واکسن دوماهگیتو زدیم اشک نریختی، گریه یا نق نق بی اشک بود ولی دیشب... دیشب وقتی گریه میکردی یاد وبلاگ مامان پرهام افتادم، مامان پرهام صبر زیادی داره منم دیشب تمام تلاشمو کردم تا اشک نریزم و صبر داشته باشم. دیشب قبل دل دردت با هم رفته بودیم خرید، سه تایی، من و بابا و مهدی یار، لباس خونه برات گرفتیم اما هرچی گشتیم لباس مناسبی واسه عیدت پیدا نکردم، کاش زودتر پیدا کنم هنوز خرید خودم، بابایی و خرید خونه و ... مونده، عید مراسم دخترعمو مهدی یارمه و کار زیاد دارم... اواسط اسفندماه امتحان دکترا هم دارم اونم ت...
18 بهمن 1391

برگی دیگر...

امروز بعد از ٥ روز بابایی از ماموریت برگشت، بعداز ظهر هم برای اولین بار بابایی بردت حموم! تو حموم بود که بهش گفتم آماده باش میخوام قندعسلمو بیارم بشوریش اولش قبول نمی کرد ولی لختت کردم گذاشتمت تو دستش، بعدش خوشش اومده بود دیگه بیرون نمیدادت! تجربه خوبی بود، تو هم که قربونت برم جیکت در نیومد. هنوز هم گریه نمی کنی مگر برای دل درد که اونم خدا رو شکر شاید هفته ای یکبار باشه اما جدیداً خوب جیغ می زنی، اول حرف می زنی به زبون خودت اگر بهت توجه نکنیم جیغ می زنی! من و عزیز و بابابزرگ سر سفره نشسته بودیم گذاشتمت رو پتو کنار خودم، داشتی غر غر می کردی که عزیز داشت بلندت می کرد من میگفتم نمی خواد اگه رو زمین یه کم ب...
14 بهمن 1391

اولین دیدار

پسر گلم،‌ برای اولین بار پنج شنبه بیست و یکم دی ماه بردیمت پیش مامان و بابای باباجون،‌ خدا بیامرزه هر دوشونو،‌ درسته مردن ولی به همه چی آگاهن، من تورو دو هفته بود که حامله شده بودم که مامان باباجون اومد به خواب عمه جون و یک نوزاد پسر بهش داد و گفتش این علی اکبر ماست! مطمئنم اگه بودن خیلی دوستت داشتن. جمعه شب هم رفتیم خونه عزیز، خاله جون از بیرجند اومده بود،‌ کلی بوست کرد و گفت خیلی تغییر کردی، این قدر تو بغلش چلوندت که از خواب بیدار شدی ولی گریه نکردی! دوشنبه بیست و پنجم با عزیز بردیمت درمانگاه،‌ همه چی نرمال بود: قدت ٥/٦٠ و وزنت ٥کیلو و ٨٠٠ و دور سرت ٣٨  واکسن دو ماهگیت رو هم&n...
1 بهمن 1391

مادرانه

این روزها گاهی دلم تنگ می شود. برای تمام روزهای دانشجویی،‌ برای سلف های دانشگاه،‌برای خوابگاه، ترس امتحان،‌ اساتید خوش اخلاق و گاهاً بد اخلاق،‌ برای درس خواندن ، شب بیداری امتحان،‌ برای هم کلاسی هایم... دوست دارم درس بخوانم اما وقتی برای کارهای دیگرم نمی ماند!‌ وقتی برای بازی با تو ... اما پسرم اینها را نگفتم تا بر تو منتی گذاشته باشم... اینها را گفته ام تا بدانی مادر یعنی چه؟!! مادر یعنی فداکاری، مادر یعنی از خودگذشتگی،‌ مادر یعنی مهربانی،‌ مادر یعنی صبر و مادر یعنی " م... ا... د... ر... " مادرم همیشه می گفت: "وقتی مادر شدی می فهمی من چه می گویم" و وا...
18 دی 1391

ختنه

قبل از این که دنیا بیای همیشه من و بابایی در مورد ختنه کردنت حرف می زدیم،‌ چه زمانی باشه؟ جشن بگیریم یا نه؟ کی ببرش؟ کجا ببریمش و ... این ها همه از روی ترس بود، هر دومون از این که بچمون درد داشته باشه،‌ گریه کنه و ... می ترسیدیم به دنیا که اومدی بازم مشکلمون ختنه کردنت بود،‌ هیچ کدوم دل این رو نداشتیم که اشکها و دردهای تو رو ببینیم،‌ هی همه رو امروز فردا می کردیم... میگفتن هر چی زودتر ختنه ات کنیم کمتر درد می کشی و زودتر خوب می شی ... بالاخره پنج شنبه گذاشته بودمت پیش عزیز رفتم پیش متخصص همونجا در مورد ختنه چند تا سوال از منشی پرسیدم و دل رو زدم به دریا و برا شنبه نوبت ختنه گرفتم... شنبه عزیز زنگ زد...
5 دی 1391